سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
باروری دانش، تصور و فهم است . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 10

هرچند روزای مزخرفیه ولی هنوزاخته زغالایی که سبزی فروشی اورده چند دقیقه ای نیشمو تا بناگوش باز میکنه
 نوشته شده توسط من در یکشنبه 89/5/10 و ساعت 11:1 عصر | نظرات دیگران()

تحویل پروژه که تموم میشه دپرسی منم بعد 1ساعت شروع میشه!دیروز هم که رفتیم دانشکده با دوستان همه گل و بلبل ها جمع بودن وهمگی اشتراکی شب قبل نخابیده بودیم و داغون بودیم و به قیافه ها و صداهای خسسته ی هم میخندیدیم از کنار هم رد میشدیم تند تند سلام میکردیم و وسیله قرض میگرفتیم و واقعا خیلی کیف داشت اون وسط یکی که بهش جزوتو دادی و اصلا نمیشناسیش بیاد و یه سلام خسته نباشید بگه حتی با اینکه تو پشتت بود... .
هرچند به نظر دوستان دانشگامون بسی بیکلاس و داغون بود ولی تنها جاییه که دوسش دارم.اتلیه هاشو میزای نقشه کشی وچهار پایه های استیلشو،دختراشو پسراشو کاکتوسشو... .
برای شونصدمین بار به قول وزیری خوشبخت کسیه که سرش شلوغ باشه اونقدر که نتونه فکر کنه و من این یه هفته چقدر خوشبخت بودم که دووووورر بودم... .
 نوشته شده توسط من در جمعه 89/4/25 و ساعت 8:26 عصر | نظرات دیگران()

نزدیکای تحویل پروژه ها که میشه اهنگ گوش دادنای منم شروع میشه زیاده روی میکنم اولاش حسی ندارم وسطاش سرحال میشم اخراشم دیوونه... .
 بهincompleteحسای عجیب غریبی رو پیدا میکنم یا شاید چه جورایی درک میکنم!
I tried to go on like I never knew you
I"m awake but my world is half asleep
I"ve pray for this heart to be unbroken
But without you all I"m going to be is incomplete
----------
فکر میکنم به اولین دفعه ای که اون پسرک رو دیدم،داشت میافتاد روم از اون روز به بعد هردفعه واسم مهمتر شده و هر دفعه از فاصله ی دورتری نگاش میکنم احتمالا روزی که مهمترین چیز تو زندگیم بشه دیگه نمیبینمش!!!ولی هرچقدم دورترمیشم حس خوب و سرخوشیم همچنان پابرجاس!
in youre eyes the future never dies
----------
I can not bear in all alone
 نوشته شده توسط من در سه شنبه 89/4/8 و ساعت 3:17 صبح | نظرات دیگران()

مثل اب روی اتیش،خدا به داد اخر عاقبتم برسه ابن بیخابیا شک میندازنم به کلفتی پوستم... .
 نوشته شده توسط من در چهارشنبه 89/3/12 و ساعت 2:41 صبح | نظرات دیگران()

سه چهار سالم بود که خفن تب کرده بودم،ظهر بود از طبقه پایین صدای ابی میومد.داغ داغ بودم،تنها و پا برهنه رفتم تو راهرو.سنگا خوشایند یخ بودن،صدای ابی میومد نمیدونم خنکی پله ها خوشایندمنه داغ بود یا صدای خنک ابی!نشستم رو پله چقدشو یادم نیس اهنگایی هم که شیندم یادم نیس ولی میدونم ابی خنکم میکرد و نمیزاش بسوزم.اون صدای خنک و یخ... .
حالا پابرهنه نشستم رو سرامیکا تنم سرده ولی روحمم همچینی خفن داغ کرده.میشینم روشون،نصفه شبی،هیچکی اینجا نیس هیچکیه هیچکی.چراغا خاموشن چشم بسته میتونم اونقد راه برم که پاهام تاول بزنه وداغ کنه. راه میرم اهنگ گوش میدم اهنگ گوش میدم،اهنگ گوش میدم،اهنگ گوش میدم.میشینم رو سرامیکای یخ ابی گوش میدم.منتظرم خنکم کنه،منتظرم اونقد یخ شم که مچاله شم تو پتوم وخوشایند بلرزم،مثل همون روی که دنبال صداش اومدم رو پله های یخ.
منتظرما،خیلی داغم خیلی... .

توازکجا یادگرفنی اینقد خوب گندبزنی به تمام این2روزه خوب؟!مناز کجا یادگرفتم اینقدر خوب به روی خودم نیارم؟!


 نوشته شده توسط من در سه شنبه 89/3/11 و ساعت 2:10 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 8522
جستجو در صفحه

خبر نامه