سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
مردم دشمن آنند که نمى‏دانند . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 خرداد 1

ازا^دی اینجا باحاله،هرچی رو بخام مینویسم هر وبی رو بخام لینک میکنم.ازا^دی اینجا رو دوس دارم،تنهایی اینجارو.اتاقمو عموض کردم اومدم طبقه دوم اینجام تنهای تنهام.تنها میخابم تنها راه میرم تنها نفس میکشم انگار یه جورایی اتاق دنیای مجازیم هم عوض شده،هرچند وسایلای هرجفتشون رو دل نکندمو با خودم اوردم.
عاچش چراغ قرمز و ترافیکم وقتی توی ماشینیم که رانندش اهنگی گذاشته که دوس دارم.اونوخ دلم میخاد راه کشششششششششششششششش بیاد لحظهه کششششششششششش بیاد... .
دیروز پسره رو اونقد نگا نکردم که الان به هیچ وجه قیافش یادم نیس!!!!قیافه ای که تا دیروز قبل دیدنش یادم بود!!!!!!
 یه اهنگ جدید که پیدا میکنم و احیانا ازش خوشم بیاد یه 4،5ساعتی گوش میدمش.نوازش ابی که اومد6ساعت ریپیت شد!!!این چشمای خیسش مال من هم الان دقیقا همینجوره!!!!!!!


 نوشته شده توسط من در دوشنبه 89/3/10 و ساعت 11:55 عصر | نظرات دیگران()

قبلا چند بار باهم چشم تو چشم شده بودیم.فقط کنار من جا خالی بود.نشست.باتلفن میحرفید و میگفت امشب عقد کنان دختر عموشه و اون نمیره و فقط یه اس ام اس تبریک فرستاده اونم واسه خاطر مامانش که اون دنیا روحش شاد باشه میگفت برم که جای شاهرگم دردش دوباره بسوزوندم؟! .تلفنش که تموم شدپرسید صندلی منم خرابه یا نه،2بار ساعت پرسید.کم کم خودمونی شد.گفت از ماشین که پیاده شدی یا فحش میدی بهم یا واسه مامانم فاتحه میخونی احتمالاا.از مامانش گفت از تنها یادگاریی که ازمامانش داره که1چاغوعه ابی رنگه و بهم نشونش داد،امار دوست پسر داشتنمو گرفت وجوابی نشنید.یخ کرده بودم و خندم گرفته بود بدجور!جای بخیه ی روی شاهرگ گردنشو نشون داد وگفت که مامانش بعد عاشق شدنشو نرسیدنش،جمعش کرده و وقتی داشته میمرده مامانش نجاتش داده و اینکه خیلی مامانی بوده و اینکه مامانش مرده.پرسید ازم فهمیدی این چند دفعه که دیدمت بدجور خیره شدم بهت به رو خودم نیاوردم پرسید دوست پسرتو خیلی دوس داری باز به روی خودم نیاوردم،پرسید اگه عشقت بره با یکی دیگه چی میکنی گفتم به روی خودم نمیارم،گفت من شاهرگ زدم ولی،گفتم نترسیدی گفت باید بترسم؟ گفتم مردن یعنی نبودن،نبودن ترسناکه.یخ بودم اونم گفت یخ کرده دوباره تلفنش زنگ زد دوستش بود میگفت گشتیا لباسای مغازمو جمع کردن دیروز کلی ضرر میکنم میتونی بری حرف بزنی لباسا رو پس بدن،میگفت خفن خستمو2روزه نخابیدم ،میگفت اگه این نامردا بزارن ترم تابستونی بگیرم این درسه تموم میشه خلاص میشم از این خراب شده میرم.قطع کرد،از ارامش گفت که خارج از این خراب شده پیدا میشه احتمالا جایی که دیگه به لباست کار نداشته باشن،حرف زد،از قیافه ی من گفت و من تاجایی که ممکن بود به این حرفش خندیدم ومسخرش کردم،هیچی نگفت.عوارضی پاشد رفت جلو پیش دوستاش واستاد
یخ شده بودم.
میخاستم بگم مردن چه جوریه؟!میخاستم بپرسم دخترا بهت شماره میدن چه حسیه،میخاستم بگم اینجوری زل زدی تو چشمای من خودتو داری میبینی یامنو؟! ولی نشد.
بیشتر از همه میخاستم بهش بگم واسه مامانت فاتحه خوندم... .
تا یه ساعت بعد ازجداشدنمون یخ بودم هنوز نمیدونم چرا...
 نوشته شده توسط من در یکشنبه 89/3/9 و ساعت 11:31 عصر | نظرات دیگران()

دیروز رفتیم سایت دانشگا دیدم به به امتحان هیولاخانومه 31خرداد ومن همینجور سرخوشم و به جزوه ی 150صفحه ای معماری جهانم نگا نکردم تا حالا وجالبناک ترش اینه که 10 روز قبلش هم پروژه5واحدیمه و4روز قبلش پروزه 3واحدیم یعنی رسما مورد عنایت خاصی قرار دادن اساتید مارو!حداقل طرح زدناشروع شه بساط ابی گوش دادن هم به راه میافته.البته به قول وزیری خوشبخت کسیه که نرسه فکر کنه که خوشبخته یا بدبخت و با این شلوغیا نمیرسم فکر کنم به هیچی،به خوش بختی به بدبختی به رفتن به موندن به اینده به گذشته به همه چی!
دیشب دوست ارش در به در دنبال شماره من بوده که ازم کتاب غرض بگیره ومنم سپردم که عمرا شماره بدن و بهش بگن2شنبه کتاب میارم واسش.خود ارش هم بود فکر کنم همینو میگفتم،اینم یه مدل دوس داشتنه خب!

از روزای قرمز تقویمم حالم بهم میخوره!2روز کل زندگیم مختل میشه و کل اعصاب و معدم رو نابود میکنه ازش متنفرم 


 نوشته شده توسط من در چهارشنبه 89/2/29 و ساعت 4:52 عصر | نظرات دیگران()

مرداد قراره این2سال تموم شه.تمام چیزایی که تو این2سال دوس داشتم.دلم تنگ میشه.ولی مجبورم. واینکه میدونم داغش رو دلم میمونه و حسرتش یادم نمیره.خیلی خوبه یه کی یه چی اونقد بزرگ باشه که ادم حسرت از دست دادنشو بخوره.دلم تنگ میشه... .


 نوشته شده توسط من در شنبه 89/2/25 و ساعت 1:26 عصر | نظرات دیگران()

خدا نیاره اون روزی رو که حس کنم یکی عمدی میخاد ناراحتم کنه!اونوخ مهم نیس طرف چقدر بداخلاقی های منو تحمل کرده چقدر مهربون بوده شونصد تا لغت رو واسم ترجمه میکرده یا هرچی ازش متنفر میشم و حس میکنم چقدر احمقم و این حس حماقته غیر قابل تحمله!
کاشان بودم... .دوس  داشتم دانشگا ازادشو ببینم.تموم مدت راه بین کاشان تا قم فکر کردم ولی خب حسرت نخوردم!حتی از شروعش هم پشیمون شدم جالبه خیلی...
شبیه یه جنگجوی تمام عیارم.با خودم میجنگم بادیگران میجنگم با احساسم میجنگم با عقلم میجنگم با دوست داشتنم میجنگم با دلتنگیم میجنگم با نفرتم میجنگم.مثل این بچه ها شدم که2دقیقه ازم غافل شن یه جا رو نابود میکنم!فقط با این فرق که یه ثانیه تنها میشم یا سرم خلوت میشه خودمو نابود میکنم و روح روانمو سوهان میکشم!بعد فرار میکنم از همه چیزا و کسایی که دوس دارم یا ازشون متنفرم یا دلگیر
خفن اساتید ما رو مورد عنایت قرار داده و انواع و اقسام حرکات رو از ما خاستن یکی از مزخرفترینشون همون کاشان رفتن و برداشت از حمام امیر احمد بود!ماشالا اینقد پیچ در پیچ بود که گم میشدم!
حالم بهم میخوره یکی میگه تو چقد نازی یا چقدر خاصی!ماشالا توانایی بالایی در جذب موجودات مونث دارم!با مریم که میرفتیم خابگا میگه من همیشه تو کف قیافه تو بودم!منم با یه قیافه شبیه علامت سوال تو ایینه کنار تختش به خودم نگا میکنم و درک نمیکنم اون از چی خوشش اومده!
چقدر حس خوبی داره این ناشناس بودن اینجا.اینکه هیچکی نمیبیندت اینکه هیچکی نمیخوندت
 نوشته شده توسط من در شنبه 89/2/11 و ساعت 7:19 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 8551
جستجو در صفحه

خبر نامه